خاطره جالب مادر شهید آیت الله بهشتی+وبلاگ روستای سادات محله بوجا - روستای سادات محله ی (بوجایه - لاهیجان)
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وب

جستجوی وب
ذکر ایام هفته
آی پی کاربر
برچسب‌ها وب
شعر (4)
لینک های مفید

نتیجه تصویری برای شهید بهشتی

***نسیم معرفت***

 


** خاطره جالب مادر شهید آیت الله بهشتی - تبیان

 


پدرم خوابی دیده بودند که از منزل آقای بهشتی از من خواستگاری می‌کنند و از من اولادی به وجود می‌آید که عام‌المنفعه می‌شود.

مرحومه معصومه بیگم خاتون آبادی مادر شهید بهشتی بودند. ایشان یکی از خاطرات جالب خود را در مورد فرزنش محمد حسینی بهشتی این گونه تعریف می کند:

پدرم چون اولاد پسر نداشتند و من هم درس خوانده بودم، می‌گفتند که حوزه درس مرحوم بحرالعلوم را یک دختر اداره می‌کرد. من هم می‌خواهم که این دختر در خانه باشد و به جای پسر پیش دستم، برایم بنویسد و برایم بخواند.

بعداً پدرم خوابی دیده بودند که از منزل آقای بهشتی از من خواستگاری می‌کنند و از من اولادی به وجود می‌آید که عام‌المنفعه می‌شود. در خواب به پدرم گفته بودند که عمرت آن‌قدرها کفاف نمی‌کند و پدرم در خواب به مادرم گفته بودند که از جانب خدا بنا شده است این دخترمان را شوهر بدهیم. به هر حال من شوهر کردم. پدرم منتظر بود که پسرم به دنیا بیاید. وقتی به دنیا آمد و یک ساله شد، پدرم از دنیا رفت.

پس از فوت پدرم شبی او را خواب دیدم که می‌گفت وقتی می‌خواستم از دنیا بروم، چهارده معصوم دور تختم بودند تا روح را از بدنم برانند. چهارده معصوم روح مرا گرفتند و پیش پیغمبر بردند و من  گفتم که ما چه کار کنیم که پیش آنها از ما شفاعت بشود، گفتند این «آقای محمد» را خیلی محافظت کنید. این باقیات صالحات است. خیلی سفارش از این قبیل به من کرد.

...  آن اندازه‌ای که توانستم مواظبت کردم تا درسش را بخواند. قرآن را به بچه‌ام یاد دادم. وقتی او را به مدرسه بردند، استعدادش را برای کلاس ششم تشخیص دادند.

خودم خیلی توجه به این بچه کردم. از اول که این بچه به‌وجود آمد، قرآن زیاد می‌خواندم، بعد از وضع حمل هم قرآن می‌خواندم و هنگام شیر دادن طفل هم قرآن می‌خواندم.

همین‌طور که من می‌خواندم، بچه شیر می‌خورد. آن وقت این بچه خیلی علاقه‌مند شده بود به صوت قرآن. تا زمانی که پستان در دهان بچه بود، من قرآن می‌خواندم، وقتی پستانم از داخل دهانش بیرون می‌آمد و قرآن را نمی‌خواندم، بچه ناراحت می‌شد و با سرش اشاره می‌کرد که بخوان، یعنی به این اندازه علاقمند شده بود به قرآن. وقتی که بزرگ‌تر شد، حواسم را برای مواظبت از او جمع کردم.

در دوران حاملگی خیلی مواظب بودم و نماز اول وقت می‌خواندم و به نامحرم نگاه نمی‌کردم. در خانه چهار تا برادر شوهر داشتم، اما هیچ وقت با اینها رو به رو نمی‌شدم.....

 

شهید بهشتی

...  تا 17 سالگی پهلوی من بود. بعد از اینکه به مدرسه رفت و هفت کلاس درس خواند، به طلبگی پرداخت و رفت بازار توی مدرسه بازار درس عربی را خواند و بعد که 17سالش شد، آمد و گفت، «مادر اجازه بدهید که من بروم قم. چون اینجا استادی برای من نیست.» رفت قم پای درس آقای طباطبایی و آقای خمینی (که آن موقع معروف بودند به حاج آقا روح‌الله) و بعداً نامه نوشت که من دارم درس می‌خوانم، پدرش وقتی رفت به قم برگشت و گفت، «بچه ما پیش آقای خیلی خوبی است.»

 

...  آن وقتی که می‌خواست ازدواج کند، گفت،«شما هر دختری را پسندیدی، من همان دختر را می‌گیرم. من نمی‌روم دختر نامحرم را ببینم.» چنین اخلاقی داشت. وقتی که می‌رفت مسجد سخنرانی کند، دستور داده بود که یک پرده بلند بگذارند که زن‌ها به او نگاه نکنند و او هم چشمش به زن‌ها نیفتد.

این‌طور مردی بود و وقتی هم می‌خواستیم برایش زن بگیریم، می‌گفت شما دیدید کافی است و من می‌پسندم. ....   خیلی صفات خوب و اخلاق عالی داشت. مثلاً بچه که بود بچه‌های همقدش، بچه‌های خاله و عمه‌اش که همقدش بودند، می‌گفتند بیا بازی کنیم، ولی او نمی‌رفت و بیشتر به قرآن و احادیث علاقه داشت و می‌گفت که قرآن و علم را به من یاد بدهید. حواسش اصلاً به بازی نبود. بچه‌ای نبود که به فکر بازی باشد.

او دُرّ گرانبهایی بود که به راه خدا نثار شد.

خدا را شکر می‌کنم که شهیدی داشتم در راه خدا و در راهی که آقای خمینی برگزید. از شهادتش تا چهل روز خبر نداشتم. خواهرش پنهان می‌کرد. رادیو و تلویزیون را از جلوی من برداشته بودند.

مرامش این بود که هفته‌ای یک بار به من تلفن بزند یا صبح یا ظهر و من از دخترم می‌پرسیدم، «مادرجان! چرا داداشت تلفن نمی‌زند؟» می‌گفت، «رفته‌‌اند استراحت و مسافرتند.» می‌گفتم، «حتماً به دستور آقای خمینی به جایی رفته که تلفن نمی‌زند.» روز عید رفته بودم وضو بگیرم و نماز و قرآن بخوانم. روز اول ماه شوال بود. به بچه‌ها گفتم، «پسر من در میان این 72 تن بود، چون که نمی‌شد که یک ماه بگذرد و تلفن به من نزند. بچه من هم داخل این شهیدان بوده، شما می‌خواهید به من نگویید.» یکدفعه دیدم خانه را سکوت فرا گرفت. دکترها هم می‌گفتند که بگذارید خودشان بفهمند.

بعداً هم که فهمیدم یک مقدار بی‌تابی کردم و گفتم، «خدایا» به من صبر بده و ایمان مرا نگیر. حالا که بچه من رفت، ایمان باقی بماند.» و خدا هم صبر داد. کسی که برای خدا سخنرانی می‌کرد و به خاطر خدا شهید شده، اگر برایش ناراحت باشم، خدا ناراحت می‌شود و خدا خواست که شهید شود. در سخنرانی‌هایش از خدا درخواست شهادت می‌کرد و خون پاکش را در راه خداوند داد و شکر می‌کنم.

اگر کسی از خدا ترسید، دنیا را دارد، آخرت را دارد، همه‌ چیز دارد. اگر از خدا ترسید، دروغ نمی‌گوید، اگر از خدا ترسید، فساد نمی‌کند و عاقبت به خیر می‌شود.

http://article.tebyan.net/167910/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1-%D8%B4%D9%87%D9%8A%D8%AF-%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA%D9%8A




تاریخ : شنبه 96/4/17 | 1:21 عصر | نویسنده : سیذ اصغر سعادت میرقدیم | نظر


  • paper | فال حافظ | فروش Backlinks
  • رپورتاژآگهی | فال تاروت چهار کارتی